۵/۲۱/۱۳۹۰

شعرفراق:

روزگاری است که ای گل همه اش درسفری 
من زتو بی خبرم یا تو زمن بی خبری
جاده را همه گشتم به هوای روی تو
نه نشانیکه ببوسم نه زپایت اثری
به سر راه تو هرروز نشینم به امید
شاید ازآمدنت مژده دهد رهگذری
دلم ازظلمت شب های سیه تنگ شده
ماه رخسار تو کی جلوه کند چون قمری
کام ها مان شده تلخ دلبر دیرینه بیا
زلبت قند عطا کن ز زبانت شکری
چه سبب گشته که محجوب شدی این همه سال
بردودی آه دل ما نداری نظری
کاش درآدینه ای زود شود هجر تمام
شیه ای اسپ تو درکوچه بپیچد سحری

 شعر از جعفر عزیزی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سلام دوست عزیز:با نظریات خوددرخلوت پورهیاهوی فکرم خوش آمدی .اگرغبارغریبی ام ازخوشی هایت نمی کاهد با نظریات خود کمکم کن تا با ویرایش ونشرمطالیب درکوچه های خاطراتم قدم بزنیم ومن عظرآشنائیت راحس کنم دوست شما (داودناظری)