به لبهايم مزن قفل خموشي، كه در دل قصه ئي ناگفته دارم
ز پايم باز كن بند گران را ، كزين سودا دلي آشفته دارم
بيا اي مرد؛ اي موجود خودخواه، بيا بگشاي درهاي قفس را
اگر عمري به زندانم كشيدي ، رها كن ديگرم اين يك نفس را
منم آن مرغ؛ آن مرغي كه ديريست به سر انديشه پرواز دارم
سرودم ناله شد در سينه تنگ، به حسرتها سر آمد روزگارم
به لبهايم مزن قفل خموشي، كه من بايد بگويم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم، طنين آتشين آواز خود را
بيا بگشاي در تا پر گشايم به سوي آسمان روشن شعر
اگر بگذاريم پرواز كردن، گلي خواهم شدن در گلشن شعر
لبم با بوسه شيرينش از تو ، تنم با بوي عطرآگينش از تو
نگاهم با شررهاي نهانش، دلم با ناله خونينش از تو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
سلام دوست عزیز:با نظریات خوددرخلوت پورهیاهوی فکرم خوش آمدی .اگرغبارغریبی ام ازخوشی هایت نمی کاهد با نظریات خود کمکم کن تا با ویرایش ونشرمطالیب درکوچه های خاطراتم قدم بزنیم ومن عظرآشنائیت راحس کنم دوست شما (داودناظری)