آمدوآهوی چشمش قلب مندزدیدرفت لاله هادردشت هاازاشک من کاریدرفت
درسراپای وجودوکاسه چشمان من عشق پچان اودررگ های من پیچیدرفت
دیدمش قلبم به دستش با بازی میکند دادوفریادکردم وقهقه بمن خندیدرفت
گفتمش باآه زاری رحم کن نامهربان اوتمام التماس ودادمن نشنیدرفت
من دویدم روی خاروسخره هاپشت سرش دامن ازخارهجرانش بمن بخشیدرفت
عشق گفتم شعله گشتم تاکه خاکسترشدم عشق یعنی چی ؟این پرسش زمن پرسیدرفت
اشک غلطیدبه پایش گفت یعنی سوختن پانهادروی سرش تا اشک من خشکیدرفت
دست راکردم درازازروی عجزمثلی گدا خنجرنفرت کشیدودست من ببریدرفت
ساحلا!شیون چه سودبربندلب خشکیده را ابرغم ازهرطرفبرشهرمن بلریدرفت
دوستان عزیزاین شعر را که سرودم تقدم به استادعزیزم که واقعآزحمت کشدتاموفق باشم جناب آقای هادی غفاری تقدیم میکنم هرجای است شادباشد ایام به کام (استادزیسادیادت کردم)