۱۲/۰۶/۱۳۹۰

خاطره ی پدر


یادش به خیر , چه روزهای را تجربه کردیم با حضور پدر، شاید آنزمان کوچک بودم ولی خاطره بزرگی دارم.
آفتابش گرم و مهتابش خندان
شادی اش عمیق , غصه هایش زودگذر
هر صبح , شادمان بیدار می شدیم
غرق در لذت بازی های تکراری
روزهای کوتاه به شب می رسید
رویاهای صادقانه و طلایی شبانه
به شوق طلوع صبح فردا
و باز تکرار بازی ها و لبخند ها
و دلها خالی از قهر و کینه .
آسمانی آبی , چشمانی کوچک و روشن
آرزوهایی کوچک و بی ریا
و نگاهی که به عمق یک قطره باران بود . . .
             سالها گذشت و گذشت
            و ما کوچکتر و کوچکتر شدیم
           آن وقت ها دنیا کوچک بود
و ما در مقابل آن بزرگ .
ولی اکنون دنیا بزرگ است
و ما در مقابل آن کوچک .
           واکنون با اینهمه مشکلات فرزندانت ای پدر هفده همین سال درگذشت ترا ، ازمیان انبوه بود ونبودها پیدا کرده است.
پدر جان مثل آفتابیست که از پشت ابرهای ظلمانی ، مارا از نور خود مستفید می سازی.

  روحت شاد باد
شهید وحدت ملی ، استاد عبدلعلی مزاری

داودناظری