۱۰/۰۶/۱۳۹۰

دست پایم بستی آخیر، مرحبا صیاد من

باز واژه های تو مرا به زندگی واداشت.
بازهم باورمند شدم که همه بامن مهربان هستند.
اینهمه وقتی به سراغم آمد که تو با شعراز اشعارانتخابی خود صفحه آیینه دلم را روشن کردی.
زندگی من سراسر تلخی ومشقت بوداما تنها تو خورشید هستی که در آن می تابی(وصال)

ای تویی آیینه دار لحظه های شاد من
دست پایم بستی آخیرمرحباصیاد من
پرده رازهایم ، نوعروس خوابهایم
طفل نوآموز عشقم ، هستی تو استاد من
یک نیستان ناله را  در کوی تو کردم رها
تا که در کوه توره کرد ناله وفریاد من
یک چمن نخل امیدم قد کشید تا آسمان
چل چراغ شام من، سرو من ، شمشاد من
رازها دارد نگاهم با نگاه شوخ تو
ای که هستی بعد ازین تو خانه ای آباد من
 تاشراب مهر تو در تارپودم ره گشود
غیر نام تو بیرفت هرواژه ای ازیاد من
با تو ام دریای آتش ، بی تو ام دریای یخ
با توخوکردم چنان ، گوی توی همزاد من
گر بگیرم غیرمهرتوبدل مهر کسی
همچو شمع سوزد سرا پا ریشه وبنیاد من
تقدیم به بهترین زندگی