سرگزشت یک جوان معتاد که مدت دوسال میشودمعتادشده تقریبآ درضرف دوسال تقریبآ سی سال ازعمرخویش رامصرف کرده است قدی رساوشمشادخم گشته موهایش ژولیده وچهره چروکدارگشته است ، من دیروزاورادرمنطقه جبارخان برچی دریکی ازکوچه هادهن یکی ازدروازه هادیدم که نان طلب داشت وبوجی پرازقطی های خالی موادهای مصرف شده بدوش داشت وضعیت لباس هم کاملآ رقت باربود، سابق دهقان مابوددرمنطقه، وی مراخوب مشناسد،بخاطری که شرمنده نشودخودم رابه اونشان ندادم .
داستان این بچه عجیب است وچگونه اوبه موادمخدرروآوردومعتادشدوآسمان زندگی خودراتاریک کرد:
این جوان دریکی ازگروهای داخلی خدمت میکرد، خیلی آدم شریف وخوبی بود،دمبوره هم مینواخت صدای خوبی هم داشت وازقدوقیافه خیلی خوبی برخورداربود، فامل این جوان فامل فقیری بودتقریبآ پنج نفرفامیل بودیک خواهرجوان ویک برادرکورداشت ، بدبختانه دختری عاشق این جوان شدشب بخانه اش آمد، جوان(اسدلله ) نیزدختررادوست داشت اوراقبول کرد، همانشب فامیلهای دخترچندجوان مصلح به خانه وی آمددختررازخانه اش بیرون کرد، اسدلله راهم خوب حسابی لت کردتا اینکه اسدلله بیهوش شد، افرادمصلح خواهروی رانیزهمراهی خودبردن
بعدازاین اتفاق (اسدلله ) دیگردست ازکارکشیدخانه نشین شد، سیگارکشیدن خودرازیادکرد، همیشه خانه بود، درمحافل واجتماع اشتراک نمیکرد،تاکم کم باافرادمعتادرابیطه پیداکرد، مهمانانش افرادبی بندباربودروزگارش هم کاملافلج شد.
پدرش ازآنجا کوچ کردن ، جوان به اوردوی ملی آمدازاینکه اومعتادبودنتوانست آنجاهم استقامت کند، خانه آمدولی تنهاتریاک نمیکشیدبلکه پودرهم میکشید، یک روزدیدم گفتم اسدجان چی حالداری دستم راگرفت ، چشمهایش رااشک حلقه زدآسمان چشمش خیره شددرتمام وجودش وکلامش ندامت وپشیمانی شهادت میداد،بمن گفت داودجان من تمام رفیقانم رابدنبال خودکشاندم ولی ترازیاددوست دارم تامیتوانی تاتوان داری ازموادمخدردوری کن چون من تمام کیف حالم همین تریاک است ، آدم معتادنه ازخانواده لزت دارد، نه ازغزاوتفریح همیشه به فکرتریاک است ، زمانیکه سری وقت تریاک پیدانشودآدم دیوانه میشود، ازهمین قبیل نصیحتها زیادکرد،
من دردنیاتنها ازهمین بخش زندگی خودرضایت دارم که این تجربه رابالای دیگران دیدم ، هرگزطرف سگریت ، نسوار....نرفتم.
ااین بودسرنوشت یک جوان معتادکه تاهنوززنده است گدای میکندوزیری پل سوخته است نه گرمی هوا ونه سردی هواراحس میکند.
داستان این بچه عجیب است وچگونه اوبه موادمخدرروآوردومعتادشدوآسمان زندگی خودراتاریک کرد:
این جوان دریکی ازگروهای داخلی خدمت میکرد، خیلی آدم شریف وخوبی بود،دمبوره هم مینواخت صدای خوبی هم داشت وازقدوقیافه خیلی خوبی برخورداربود، فامل این جوان فامل فقیری بودتقریبآ پنج نفرفامیل بودیک خواهرجوان ویک برادرکورداشت ، بدبختانه دختری عاشق این جوان شدشب بخانه اش آمد، جوان(اسدلله ) نیزدختررادوست داشت اوراقبول کرد، همانشب فامیلهای دخترچندجوان مصلح به خانه وی آمددختررازخانه اش بیرون کرد، اسدلله راهم خوب حسابی لت کردتا اینکه اسدلله بیهوش شد، افرادمصلح خواهروی رانیزهمراهی خودبردن
بعدازاین اتفاق (اسدلله ) دیگردست ازکارکشیدخانه نشین شد، سیگارکشیدن خودرازیادکرد، همیشه خانه بود، درمحافل واجتماع اشتراک نمیکرد،تاکم کم باافرادمعتادرابیطه پیداکرد، مهمانانش افرادبی بندباربودروزگارش هم کاملافلج شد.
پدرش ازآنجا کوچ کردن ، جوان به اوردوی ملی آمدازاینکه اومعتادبودنتوانست آنجاهم استقامت کند، خانه آمدولی تنهاتریاک نمیکشیدبلکه پودرهم میکشید، یک روزدیدم گفتم اسدجان چی حالداری دستم راگرفت ، چشمهایش رااشک حلقه زدآسمان چشمش خیره شددرتمام وجودش وکلامش ندامت وپشیمانی شهادت میداد،بمن گفت داودجان من تمام رفیقانم رابدنبال خودکشاندم ولی ترازیاددوست دارم تامیتوانی تاتوان داری ازموادمخدردوری کن چون من تمام کیف حالم همین تریاک است ، آدم معتادنه ازخانواده لزت دارد، نه ازغزاوتفریح همیشه به فکرتریاک است ، زمانیکه سری وقت تریاک پیدانشودآدم دیوانه میشود، ازهمین قبیل نصیحتها زیادکرد،
من دردنیاتنها ازهمین بخش زندگی خودرضایت دارم که این تجربه رابالای دیگران دیدم ، هرگزطرف سگریت ، نسوار....نرفتم.
ااین بودسرنوشت یک جوان معتادکه تاهنوززنده است گدای میکندوزیری پل سوخته است نه گرمی هوا ونه سردی هواراحس میکند.