سحرگاهی زبازیگاهی طفلان کودکی با چشم تر برگشت
وبا بغض که بودش درگلو پرسید ، بگو بابا مهاجرچیست؟ د شنام است یا نام است!
ازآن پرسش دلم فریادی که خونین شد ومروارید اشک ازکنارچشم من بی پرده پایین شد ولی آهسته چشمم را به پشت دست مالیدم ، ودرذهنم برای آنچنان پرسش جواب نغز پالیدم ، بدو گفتم ببین فرزند دلبندم ، تو میدانی که میهن چیست؟
بگفت آری ، تو خود روزی بمن گفتی میهن خانه اجداد را گویند، زدم بوسه برخسارش وغمگینانه افزودم اگر دریک شب تاریک مشت دزدو رهزن خانه باب ترا سوزند وهر سو آتش افروزند وتو از وحشت دزدان بیرون آیی وشب ها را بروی سنگ فرش مردم دیگر بیاسایی مهاجر میشو ی فرزند مسافر میشوی دلبند .
سرشک تازه چشمان فرزند مرا ترکرد
واندوه روانش را مکرر کرد وآنگه گفت دانستم مهاجر آدم بی خانه را گویند ومصراع شعر ساده اش را ساختم تک بیت ودر زیر لب افزودم ، نیکو گفتی عزیز من مهاجر آدم بی خانه را گویند مهاجر قمری بی لانه را گویند.