روزگاری است که ای گل همه اش درسفری
من زتو بی خبرم یا تو زمن بی خبری
جاده را همه گشتم به هوای روی تو
نه نشانیکه ببوسم نه زپایت اثری
به سر راه تو هرروز نشینم به امید
شاید ازآمدنت مژده دهد رهگذری
دلم ازظلمت شب های سیه تنگ شده
ماه رخسار تو کی جلوه کند چون قمری
کام ها مان شده تلخ دلبر دیرینه بیا
زلبت قند عطا کن ز زبانت شکری
چه سبب گشته که محجوب شدی این همه سال
بردودی آه دل ما نداری نظری
کاش درآدینه ای زود شود هجر تمام
شیه ای اسپ تو درکوچه بپیچد سحری
شعر از جعفر عزیزی
من زتو بی خبرم یا تو زمن بی خبری
جاده را همه گشتم به هوای روی تو
نه نشانیکه ببوسم نه زپایت اثری
به سر راه تو هرروز نشینم به امید
شاید ازآمدنت مژده دهد رهگذری
دلم ازظلمت شب های سیه تنگ شده
ماه رخسار تو کی جلوه کند چون قمری
کام ها مان شده تلخ دلبر دیرینه بیا
زلبت قند عطا کن ز زبانت شکری
چه سبب گشته که محجوب شدی این همه سال
بردودی آه دل ما نداری نظری
کاش درآدینه ای زود شود هجر تمام
شیه ای اسپ تو درکوچه بپیچد سحری
شعر از جعفر عزیزی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر