۱۰/۰۷/۱۳۹۰

آرزوها یم یتیم شد.

از فراز بلندی های اینجا تا پست ترین نقطه زمین ، کسی فریاد مرا نمی شنود.
جای برای پا گذاشتن خود کم دارد.
ابر ها در گلستان باغ زندگی ام خار می رویاند.
لحظه های با تو بودن سراغ ترا ازمن می گیرد.
بلبل باغ زندگی ام بعد ازتو کوچ می کند.
باز رفتی واشکهای مرا ندیدی .
ازدا من مهربانی تو به داغترین صحرای زندگی پناهنده می شوم واژه های شرمگین را ازنبودن تو میسرایم.
دیگر فضای احساس مند ترین اشعارم را در صفحه وبلاک نخواهی دید.
دیگر همه چیز نا مهربان شد بامن ، من خیلی شکسته بودم نمی دانم توازاین شکسته کدام آبادی را ویران کردی ؟
نفهمیدم دراین ویرانه چی چیزی باقی مانده بود که ویران کردی ورفتی .
طلوع نا کرده در زندگی ام ، غروب کردی .
نمی دانم کدام سمت زمین زندگی ام غروب کردی؟
خدا نگهدار

هیچ نظری موجود نیست: