۱۱/۰۳/۱۳۹۰

طرحهای ادبی

اگر روزی برسری مزارم آمدی
حرفهای این و آنرا نیاوری
کمی ازخودت بگو
کمی ازعشق تازه ات بگو
بگو که کی بشتر ازمن دوستت دارد؟
بگو که دشت شقایق مسافر دیگری هم دارد
گوشه چشمی نگاهی به شمع مزارم کن
سوختنش را ببین وبیشتر نگاهش کن
با اینکه می داند لحظه دیگر می سوزد ومی میرد
ولی می جنگد تا نیمه جانش را باد به غارت نبرد
می جنگد تا لحظه سنگ قبرم را روشن کند
حال ، لحظه به خودت نگاه کن
مرا درلابلای خاطرات فراموش شده خود پیدا کن
می دانم اثرازیاد من در خاطرت نیست
می دانم رد پای ازاشکم وآهم نیست
عشق من چه بی اثر وچه بی ارزش بود برایت 
ارزانتر ازارزانم فروختی با قمت حرف حریف ودشمن
التماس وجان کندنم را نادیده گرفتی
برای پرواز آرزوهای مردم ، درقفسم انداختی ، بی آب وگندم
یک عمر درآن قفس زندانی بی آب گندم بودم
مثل قناری باغ ، لحظه لحظه از عشقت می سرودم
روزی درقفس ر اباز کردی وآسمان را نشانم دادی
اماافسوس که پرواز را به من نیاموختی
آسمان من همین جا است کنار چشمانت



هیچ نظری موجود نیست: