۱۲/۰۳/۱۳۹۰

سفرنامه بامیان تا کابل

تنها توبودی که آنجا قدم میزدی، دلهای شکسته من از سردی، بخواب زمستانی رفته بود. هر صبح به آرزوی دیدن قیافه آفتابی که درفضای آسمان بامیان، از خواب بلند میشوم. ابرهای سیاه، گیل ها خشکیده شب در کوچه ها، سخت آزار دهنده بود وبزرکترهای شهر، صلصال وشهمامه ی خجیل بود که در کنار 4000 صومعه ، نظاره گر خانواده های فقیری بود که دلهایشان تنها از سردتر شدن هوامی لرزید.
مردمی که درآرزوی بهارنشسته بود. ولی بهاری که هیچ نشانه از خود نشان نمی داد. حتی آسمان زمستانی دیگر نمیخواست که رنگش را  تبدیل کند.

مردم بامیان در انتظار بهاری بود که برای آمدنش همانند دوست عزیزی ، با سرما وسردی زمستان به شدت مقابله می کرد.
می دوید تا جایکه حتی برای آمدن بهار چیزهای ارزشمندی را از زندگی خویش از دست می داد.
کدام بهار؟  شروع دانشگاه ها، مکاتب، مصروفیت ها و هزاران برنامه های آموزشی دیگر
کدام بهار؟ بهاری که باز طفل هیزوم کش واب آور خانواده ، بادستهای نازک خویش دنبال آن تلاش نماید.
دوستان که از بامیان پیام می فرستند، پیام شانرا باز می کنم تا شاید لب دوستانم از شکایت لب بسته ومرا به میله های بند امیر دعوت می نماید ولی می بینم که تمام واژه های شمارش آمدن بهار را نوشته است.
بهار می آید ولی دوستای عزیزامید امید وارم که پیام آور دوستی ، ثبات وصلح باشد.
 
 

هیچ نظری موجود نیست: